چه خوش خیال بودم...
که همیشه فکر می کردم در قلب تو محکومم...
به حبس
ابد به یک باره جا خوردم ...
وقتی زندان بان به یک باره بر سرم فریاد زد ...
هی ...تو...
آزادی ...
وصدای گام های غریبه ای که به سلول من می آمد
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 9:41 توسط پدرام
|